اینم یه تجربه پراکنده دیگه!
الان حدودا من ۱ سال هست که در دهه ۳۰ از زندگیم قرار گرفتم و نوشتن «من در سی سالگی» کار سختی بود. این پست کاملا برای دل خودم نوشته شده ولی خوشحال میشم که بخونیدش.
اولین و مهمترین چیزی که حداقل من تجربه کردم اندوه از گذشته زمان و ترس از آینده مبهم بود. ورود به ۲۰ سالگی هیچوقت اینجوری نبوده و نیست. چون با شروع ۲۰ سالگی آدم شروع چیزهای مهمی در زندگیش رو جشن میگیره. اما ۳۰ سالگی سنیه که ناگهان شروع میشه(بخاطر سرگرمیهای زیاد ۲۰ سالگی) و ناگهان شروع میکنی به بررسی کردن اینکه این ۱۰ سال چطور گذشته خوب بوده یا بد؟ من به چی رسیدم؟ چی از دست دادم؟ و این آدم رو توی اندوه زیادی از گذشتن عمر و ترس از اینکه اگه این ۱۰ سال اینجوری بود ۱۰ سال بعد چطور خواهد بود قرار میده.
بعد از گذشتن ناراحتی آدم میبینه که واقعا چیکار کرده چی بدست آورده و چی داره بدست میاره. خب من در مجموع ۲۰ سالگی پرباری داشتم. کلی کار که دلم میخواسته رو انجام دادم. کلی کار دیگه هم که دوست دارم انجام بدم رو لیست کردم که انجامش بدم. یه کارهای مهمی هم نتونستم انجام بدم. یه سری کار هم بوده که دوست داشتم انجام بدم اما تصمیم در بین راه عوض شده. حالم بد شده، خوب شده، عاشق شدم، شکست عشقی خوردم، ساختم، ریسک کردم، ضرر کردم، پولم رو خوردن، کارهای بزرگ کردم و همه اینها چیزی نیست که واقعا بشه بهشون گفت خوب یا بد. ازدواج کردم، پدر شدم و کلی کار مهم انجام دادم. یکی از مهمترین کارهایی که کردم اینه که راه کلی زندگیم رو انتخاب کردم و توش قدم برداشتم. پایههای زندگیم رو ساختم. به خودم کلی فشار آوردم و بخشی سلامتم رو از دست دادم. سربازی رفتم و کلا عوض شدم. و هنوز هم به اندازه ۴۰ تا ۵۰ زندگی دیگه انگیزه دارم و کار واسه انجام دادن.
من کلی فکر کردم در مورد ۲۰ سالگی که گذشت و ۳۰ سالگی که در پیشه و به این نتیجه رسیدم که خوب زندگی کردم و امیدوار و پرانگیزهام که بتونم کارهای خوبی انجام بدم
همین!